۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

پوچ

دوردست امیدی نمی آموخت
دانستم که بشارتی نیست
این بی کرانه زندانی چنان عظیم بود
که روح
از شرم ناتوانی
در اشک پنهان می شد

۱۳۸۹ مرداد ۱۷, یکشنبه

سقوط

خیلی بده وقتی حس کنی چیزی بهت اضافه نمیشه
فقط کم میشه!
یه سرازیریه شخصیتی...!

۱۳۸۹ مرداد ۱۴, پنجشنبه

پرواز

- به نظرم سقف ها همه کوتاه شدن
انگار هر روز میان پایین تر
حس خفگی دارم!

- آره یه همچین چیزی! ولی دنبال یه راه فرارم...
شاید یه پنجره!!!

- نه، پرواز
این تو ذهنمه!!!



۱۳۸۹ مرداد ۱۲, سه‌شنبه

خودم3

نمیدونم واقعا خوبه یا بد؟ ولی حسش که خوب نیست!

از خودم تعجب کردم!

یعنی این منم که دارم صفحه ی پستر روزنامه ورزشی رو مچاله می کنم؟!
اونم برای چی؟!
برای اینکه بذارم تو یه صندل سرخابی دخترونه تا فرمش خراب نشه!!!

من؟
منی که 3 سال هر روز روزنامه ورزشی میخریدم و مثل جونم ازشون نگه داری میکردم!؟
(حتی هنوزم همشو نگه داشتم!)

من؟
منی که هیچ وقت به جز کفش کتونی و ورزشی چیزی پا نمیکردم؟

.
.
.
...نمی دونم!
خوب یا بد ، چقدر عوض شدم!!!

فرصت !

تمدید شد !

۱۳۸۹ مرداد ۸, جمعه

کلید 2

شازده کوچولو نگاهی به دورو بر خود می اندازد تا جایی پیدا کند و بنشیند، اما می بیند تمام سیاره را ردای فاخر قاقم پادشاه گرفته و دیگر جایی نمانده است.ناچار سر پا می ماند و چون خسته بود،خمیازه ای می کشد.
شاه می گوید:" خمیازه کشیدن در پیشگاه پادشاه خلاف آداب و رسوم است.مواظب باش دیگر تکرار نکنی."
شازده کوچولو که خجالت کشیده بود،می گوید:"نمی توانم خمیازه نکشم.دست خودم نیست.از راه دوری آمده ام و استراحتی نکرده ام..."
پادشاه می گوید:"هان،صحیح، پس به تو دستور می دهد که خمیازه بکشی.سالهاست ندیده ام کسی خمیازه بکشد.برایم تازگی دارد.یاالله!باز هم بکش!به تو دستور می دهم!"
شازده کوچولو که دست و پایش را گم کرده بود،می گوید:"من ترسیده ام...دیگر نمی توانم..."
پادشاه می گوید:"هان،صحیح! پس-پس به تو دستور می دهم گاهی خمیازه بکشی و گاهی..."و به تته پته می افتد و ظاهرا دمغ می شود.
چون پادشاه فقط دربند این بود که به حکمش گردن بگذارند.او شاهی مطلق العنان بود و نافرمانی را تحمل نمی کرد.منتها چون مرد خوبی بود،دستورهای معقولی می داد.مثلا می گفت:"من اگر به تیمساری دستور بدهم که خودش را مرغ دریایی کند و آن تیمسار از فرمان من اطاعت نکند،تقصیری متوجه او نیست.تقصیر از من است."
شازده کوچولو با شرم و ادب می پرسد:"اجازه می فرمایید بنشینم؟"
پادشاه جواب می دهد:"به تو دستور می دهم بنشینی"و با جلال و جبروت،چینی از ردای قاقمش راجمع می کند.
اما شازده کوچولو گیج شده بود.این پادشاه بر چه چیزی حکومت می کرد؟
به شاه می گوید:"اعلی حضرتا،اجازه می فرمایید،جسارتا،سوالی بپرسم..."
پادشاه فی الفور جواب می دهد:"به تو دستور میدهم بپرسی."
"اعلی حضرت بر چه چیز سلطنت می کنند؟"
پادشاه با سادگی شاهانه ای می گوید:"بر همه چیز."
"بر همه چیز؟"
پادشاه با یک حرکت به سیاره ی خود و سیاره های دیگر و تمام ستارگان عالم اشاره می کند.
شازده کوچولو می پرسد:"بر همه ی اینها؟"
پادشاه جواب می دهد :"بله،بر همه ی اینها."
چون نه فقط یک شاه مطلق العنان بلکه شاهنشاه تمام عالم بود.
"و این ستارگان هم از شما فرمان می برند؟"
شاه می گوید:"البته که فرمان می برند.همه فورا اطاعت می کنند.چون ما نافرمانی را به هیچ وجه تحمل نمی کنیم."
چنین قدرتی مسلما شازده کوچولو را به حیرت وا می دارد.خود او اگر چنین قدرتی می داشت،قطعا می توانست غروب خورشید را هم تماشا کند،آن هم نه فقط روزی چهل و چهار بار،بلکه هفتاد و دو بار،یا حتی صد بار یا حتی دویست بار،بدون اینکه حتی صندلی اش را از جا تکان بدهد،و چون از یادآوری سیاره ی کوچکش،که متروک و بی سر پرست مانده بود،کمی اندوهگین شده بود، جرأتی به خود می دهد و از پادشاه تقاضای محبتی می کند:
"دلم می خواهد غروب خورشید را ببینم...ممکن است لطف کنید و ...دستور دهید خورشید غروب کند..."
"اگر من به تیمساری دستور بدهم که مثل پروانه از این گل به آن گل برود،یا یک نمایشنامه ی غم انگیز بنویسد،یا خودش را مرغ دریایی کند و آن تیمسار دستور مرا اجرا نکند،کدام یک از ما مقصریم؟آن تیمسار یا خود من؟"
شازده کوچولو محکم می گوید:"خود شما."
پادشاه می گوید:"دقیقا.آدم باید از هر کس چیزی را بخواهد که بتواند انجام بدهد.قدرت در درجه ی اول باید متکی به عقل باشد.اگر تو به ملت خود دستور بدهی بروند خودشان را در دریا بیندازند،سر به شورش بر می دارند و انقلاب می کنند.من به این دلیل توقع دارم از اوامرم اطاعت کنند که اوامرم معقول و منطقی است."
شازده کوچولو که طبق معمول وقتی سوالی می کرد دست بر نمی داشت،می گوید:"پس غروب خورشید چه می شود؟"
"تو به غروب خورشید هم می رسی.من دستورش را خواهم داد.منتها به خاطر مصالح حکومت،صبر می کنیم تا شرایط مساعد شود."
شازده کوچولو می پرسد:"شرایط کی مساعد می شود؟"
شاه جواب می دهد:"هان!هان!"و قبل از اینکه حرف دیگری بزند به تقویم کت و کلفت خود رجوع می کند:"هان!هان!همین امروز...حدود...حدود...ساعت هفت و چهل دقیقه.آن وقت با چشم خودت می بینی که چطور فرمان می برند!"

۱۳۸۹ فروردین ۲۷, جمعه

۱۳۸۹ فروردین ۱۹, پنجشنبه

روزمرگی

این روزها دانشگاه گم شده

این روزها من در دانشگاه گم شده ام

این روزها و... روزمرگی!

۱۳۸۹ فروردین ۱۸, چهارشنبه

حق دفاع !

من الان اینجا تو اتاقم نشستم
اونا بیرون دارن حرف میزنن
من میشنوم
موضوع به من و چند نفر دیگه ربط داره
دارن قضاوت میکنن
هه...
من کلی حرف برای دفاع دارم
...

اینجاست که یادم میفته ما همیشه اینو یادمون میره!!!
.
.
.
میخوام برم بیرون حرفامو بزنم
ولی میگم ولش کن!
مشکل چیزه دیگست...

ای کاش
ای کاش
ای کاش...



۱۳۸۹ فروردین ۱۳, جمعه

آوین

سلام آوین کوچولو
نمیگم جای خوبی اومدی
ولی به هر حال خوش اومدی

چه روزهایی،چه اشک ها و چه لبخند هایی انتظارتو میکشه...
دوست دارم روزای خوب منتظرت باشه
ولی...
آره کوچولو
سخته، باید بجنگی

.
.
.
همه حرف ها رو یاس تو آهنگ "به دنیا خوش اومدی" گفته:
یکی دو روزیه که چشمات به آفتاب باز شده

حالا دیگه شروع داستان توإ...
.
.
.
...معصوم و زیبایی با دلی پاک داری امید
مثه ماهی قشنگی، توی آکواریمی
تو کاش بتونی
پاک بمونی
وجودتو ذره های خاک بدونی
چه تو روز روشن چه آسمان تاریک
به دنیا اومدی حالا شناسنامه داری
توی دنیای پر درد خشونتی
ولی حالا که اومدی پس خوش اومدی


۱۳۸۹ فروردین ۶, جمعه

کلید 1

"شازده کوچولو پرسید: اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت: یعنی یک کار فراموش شده، یعنی دلبسته کردن!"

.
.
.
دلبسته کردن!

اما فرق هست بین دلبسته بودن و وابسته بودن.
دلبسته بودن رو دوست دارم ،
از وابسته بودن بیزارم...

آزادانه دلبسته بودن رو دوست دارم!

دوست 2!

"می خواهم او را از یاد نبرم. فراموش کردن دوست تأسف انگیز است.
هر کسی صاحب دوست نمی شود و من هم اگر او را فراموش کنم، مثل همان آدم بزرگ ها می شوم که جز به اعداد و ارقام به هیچ چیز علاقه ندارند..."

۱۳۸۸ اسفند ۲۴, دوشنبه

افق روشن

روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد

و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت

روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری ست

روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل افسانه ایست
و قلب
برای زندگی بس است

روزی که معنای هر سخن دوست داشتن اشت
تا تو به خاطر آخرین حرف به دنبال سخن نگردی

روزی که آهنگ هر حرف زندگی ست
تا من به خاطر آخرین شعر رنج جست و جوی قافیه نبرم

روزی که هر لب ترانه ایست
تا کمترین سرود بوسه باشد

روزی که تو بیایی،برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود

روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم...

و من آن روز را انتظار می کشم
حتی روزی
که دیگر
نباشم.

۱۳۸۸ اسفند ۲۳, یکشنبه

سفید...!

تا چشم کار می کرد سفیدی بود
تا آنجا که زمین و آسمان همدیگر را در آغوش می کشیدند
سفید مایل به خاکستری
تمام دنیای من بود
هر چند کوتاه ولی
تمام دنیای من به هیأت سفید در آمده بود
تهی بودم
سرشار بودم...
تمام دنیای من بود
سفید
هر چند کوتاه!

۱۳۸۸ اسفند ۱۹, چهارشنبه

تغییر

می خوام دکور اتاقمو عوض کنم
ولی هی به اتاق نگاه می کنم و میگم :آخه دلم برای شکل الانش تنگ میشه...
این تخت 9ساله که جاش اون گوشه ست!این میز 9ساله که کنار پنجره ست!...
ولی باید تغییر بدم...لازمه!
به هر حال اینم هست که 9ساله دلم میخواد تختم کنار پنجره باشه تا قبل از خواب بتونم حسابی آسمونو ببینم.
کسی چه میدونه، شایدم چندتا ستاره گیرم اومد، به جای اون 7تا ستاره مصنوعی روی سقف اتاق!

سه روز در چمران



1.جشن سالیانه مهندسی شیمی     (16 اسفند)

سومین جشن سالیانه مهندسی شیمی دانشگاه تهران که هر سال، سال سومی ها برگزار میکنن و امسالم هشتادوششی ها ترتیبشو دادن!
...سخنرانی - کلیپ - میزگرد اساتید - موسیقی کلاسیک - دوربین مخفی - مسابقه بچه های اساتید - پذیرایی - جایزه به اساتید و دانشجویان برتر(به من جایزه ندادن):،فوتسال سوم شدیم خب) - موسیقی سنتی - مسابقه - بستنی خوری - 88 افتضاح - سوال جواب - دروغ سنجی - 86 برنده - کلیپ اختتامیه - عکس یادگاری - گلرنگ - 9شب

2.شصت و هفتمین سالگرد تاسیس انجمن     (17 اسفند)

اولش فکر می کردم به خاطر اینکه اون ساعت کلاس دارم نمی تونم برم،انگار یادم رفته بود که اینجا...
خب کلاس رو کنسل کردیم و همه راهی چمران شدیم...
ما بی شماریم!
بعد از مدت ها سکوت سیاسی دانشگاه دلم خیلی تنگ شده بود برای یک جمع سبز، برای سرودهامون،برای یار دبستانی...
و حالا
 دوباره چمران، دوباره جماعت سبز نشان، دوباره یاردبستانی، دوباره فریاد، دوباره با تمام وجود دست زدن وقتی نام میر حسین رو می شنوی، دوباره یاحسین میر حسین، دوباره یاد خاتمی، دوباره...
وسط سخرانی برق قطع میشه.جمعیت شعار مرگ بر دیکیاتور میدن، سه دور یار دبستانی می خونیم و درحالی که هنوز سالن خاموشه به قول مجری ما که تو ظلمت زندگی کردنو بلدیم حالا تو ظلمتم برناممونو ادامه میدیم. همه سکوت میکنیم تا با وجود قطع بودن میکرفن صدا برسه.
برق بالاخره میاد.
آخر برنامه هم یک کلیپ پخش میشه که از 1321 سال تاسیس انجمن شروع میشه و تا امروز وقایع وتحولات تلخ و شیرین سیاسی ایران و آنچه به دانشگاه گذشته رو پخش میکنه.
مثل همیشه تاثیر گذاره.بالای چمران وایستادمو از اونجا خیلی خوب میشه ابراز احساسات جمعیت رو سر قسمتهای مختلف فیلم دید...که صدای تشویق به طرز محسوسی چندین برابر میشه وقتی چهره مهندس بازرگان،دکتر مصدق و دکتر شریعتی پخش میشه و باز هم بیشتر وقتی به میرحسین و خاتمی میرسه و تشویق های خالی از صمیمیت و از سر مصلحت انگار وقتی به رهبر انقلاب می رسیم!!!
و سرانجام وقتی به فیام حمله به کوی می رسه...سکوت تلخ سالن رو پر میکنه! و من احساس می کنم همه مثل من پر از فریادن، پر از فریاد بی صدا...

3.پخش انیمیشن سیاره 51     (18 اسفند)

یه جماعت بی کار سر خوش میشینیم تو چمران، دور هم انیمیشن نگاه میکنیم،چیپس و پفک می خوریم، دست میزنیم، میخندیمو اینا...

.

.

.

1&2&3 : اینجا دانشگاه است!

۱۳۸۸ اسفند ۱۴, جمعه

خودم 2

می شناسی-به خود گفته ام-
همان ام که تو را ساخته ام
تو را پرداخته ام
غره سرترین و خاک سار ترین

خودم 1

یه چیزی بگو!
چیزی نمی گی؟
اگه چیزی نگی که نمی تونم پیدات کنم!

این غریبه

می بینم صورتمو تو آینه

با لبی خسته می پرسم از خودم

این غریبه کیه از من چی می خواد

اون به من یا من به اون خیره شدم

باورم نمی شه هر چی می بینم

چشامو یه لحظه رو هم می زارم

با خودم می گم که این صورتکه

می تونم از صورتم برش دارم

میکشم دستمو روی صورتم

هر چی باید بدونم دستم می گه

من و توی آینه نشون میده

می گه این تویی نه هیچ کس دیگه

جای پاهای تموم قصه ها

رنگ غربت تو تموم لحظه ها

مونده روی صورتت تا بدونی

حالا امروز چی ازت مونده به جا

میشکنم آینه رو تا دوباره

نخواد از گذشته ها حرف بزنه

آینه میشکنه هزار تیکه میشه

اما باز تو هر تیکش عکس منه

عکسا با دهن کجی بهم میگن

چشم امیدو ببر از آسمون

روزا با هم دیگه فرقی ندارن

بوی کهنگی میدن تمومشون

...

صدرا

حاضرم نصف عمرمو بدم برگردم به دوران پیش دانشگاهی تو صدرا
صدرا، خانه کوچک خوشبختی...

۱۳۸۸ اسفند ۱۲, چهارشنبه

دوست!

دوستش می دارم
چرا که می شناسمش
به دوستی و یگانگی.
- شهر همه بیگانگی و عداوت است...

۱۳۸۸ اسفند ۱۱, سه‌شنبه

دل تنگی

دل ام کپک زده، آه
که سطری بنویسم از تنگی دل
...
کاش دل تنگی نیز نام کوچکی می داشت
تا به جان اش می خواندی
نام کوچکی تا به مهر آوازش می دادی
همچون مرگ
که نام کوچک زندگی است!

۱۳۸۸ اسفند ۹, یکشنبه

این روز ها

این روزها که می گذرد

                             شادم

این روزها که می گذرد

                             شادم

                                     که می گذرد

                                                    این
                                                           روزها

              شادم

                      که می گذرد...



۱۳۸۸ بهمن ۱۹, دوشنبه

فریاد گم شده!

مرا عظیم تر از این آرزویی نمانده است
که به جست و جوی فریادی گم شده برخیزم
با یاری فانوس خرد یا بی یاری آن
در هر جای این زمین یا هر کجای این آسمان
فریادی که نیم شبی از سر ندانم چه نیاز ناشناخته از جان من بر آمد
و به آسمان نا پیدا گریخت
ای تمامی دروازه های جهان
مرا به بازیافتن فریاد گمشده خویش مددی کنید!

(شاملو)