۱۳۸۹ مرداد ۸, جمعه

کلید 2

شازده کوچولو نگاهی به دورو بر خود می اندازد تا جایی پیدا کند و بنشیند، اما می بیند تمام سیاره را ردای فاخر قاقم پادشاه گرفته و دیگر جایی نمانده است.ناچار سر پا می ماند و چون خسته بود،خمیازه ای می کشد.
شاه می گوید:" خمیازه کشیدن در پیشگاه پادشاه خلاف آداب و رسوم است.مواظب باش دیگر تکرار نکنی."
شازده کوچولو که خجالت کشیده بود،می گوید:"نمی توانم خمیازه نکشم.دست خودم نیست.از راه دوری آمده ام و استراحتی نکرده ام..."
پادشاه می گوید:"هان،صحیح، پس به تو دستور می دهد که خمیازه بکشی.سالهاست ندیده ام کسی خمیازه بکشد.برایم تازگی دارد.یاالله!باز هم بکش!به تو دستور می دهم!"
شازده کوچولو که دست و پایش را گم کرده بود،می گوید:"من ترسیده ام...دیگر نمی توانم..."
پادشاه می گوید:"هان،صحیح! پس-پس به تو دستور می دهم گاهی خمیازه بکشی و گاهی..."و به تته پته می افتد و ظاهرا دمغ می شود.
چون پادشاه فقط دربند این بود که به حکمش گردن بگذارند.او شاهی مطلق العنان بود و نافرمانی را تحمل نمی کرد.منتها چون مرد خوبی بود،دستورهای معقولی می داد.مثلا می گفت:"من اگر به تیمساری دستور بدهم که خودش را مرغ دریایی کند و آن تیمسار از فرمان من اطاعت نکند،تقصیری متوجه او نیست.تقصیر از من است."
شازده کوچولو با شرم و ادب می پرسد:"اجازه می فرمایید بنشینم؟"
پادشاه جواب می دهد:"به تو دستور می دهم بنشینی"و با جلال و جبروت،چینی از ردای قاقمش راجمع می کند.
اما شازده کوچولو گیج شده بود.این پادشاه بر چه چیزی حکومت می کرد؟
به شاه می گوید:"اعلی حضرتا،اجازه می فرمایید،جسارتا،سوالی بپرسم..."
پادشاه فی الفور جواب می دهد:"به تو دستور میدهم بپرسی."
"اعلی حضرت بر چه چیز سلطنت می کنند؟"
پادشاه با سادگی شاهانه ای می گوید:"بر همه چیز."
"بر همه چیز؟"
پادشاه با یک حرکت به سیاره ی خود و سیاره های دیگر و تمام ستارگان عالم اشاره می کند.
شازده کوچولو می پرسد:"بر همه ی اینها؟"
پادشاه جواب می دهد :"بله،بر همه ی اینها."
چون نه فقط یک شاه مطلق العنان بلکه شاهنشاه تمام عالم بود.
"و این ستارگان هم از شما فرمان می برند؟"
شاه می گوید:"البته که فرمان می برند.همه فورا اطاعت می کنند.چون ما نافرمانی را به هیچ وجه تحمل نمی کنیم."
چنین قدرتی مسلما شازده کوچولو را به حیرت وا می دارد.خود او اگر چنین قدرتی می داشت،قطعا می توانست غروب خورشید را هم تماشا کند،آن هم نه فقط روزی چهل و چهار بار،بلکه هفتاد و دو بار،یا حتی صد بار یا حتی دویست بار،بدون اینکه حتی صندلی اش را از جا تکان بدهد،و چون از یادآوری سیاره ی کوچکش،که متروک و بی سر پرست مانده بود،کمی اندوهگین شده بود، جرأتی به خود می دهد و از پادشاه تقاضای محبتی می کند:
"دلم می خواهد غروب خورشید را ببینم...ممکن است لطف کنید و ...دستور دهید خورشید غروب کند..."
"اگر من به تیمساری دستور بدهم که مثل پروانه از این گل به آن گل برود،یا یک نمایشنامه ی غم انگیز بنویسد،یا خودش را مرغ دریایی کند و آن تیمسار دستور مرا اجرا نکند،کدام یک از ما مقصریم؟آن تیمسار یا خود من؟"
شازده کوچولو محکم می گوید:"خود شما."
پادشاه می گوید:"دقیقا.آدم باید از هر کس چیزی را بخواهد که بتواند انجام بدهد.قدرت در درجه ی اول باید متکی به عقل باشد.اگر تو به ملت خود دستور بدهی بروند خودشان را در دریا بیندازند،سر به شورش بر می دارند و انقلاب می کنند.من به این دلیل توقع دارم از اوامرم اطاعت کنند که اوامرم معقول و منطقی است."
شازده کوچولو که طبق معمول وقتی سوالی می کرد دست بر نمی داشت،می گوید:"پس غروب خورشید چه می شود؟"
"تو به غروب خورشید هم می رسی.من دستورش را خواهم داد.منتها به خاطر مصالح حکومت،صبر می کنیم تا شرایط مساعد شود."
شازده کوچولو می پرسد:"شرایط کی مساعد می شود؟"
شاه جواب می دهد:"هان!هان!"و قبل از اینکه حرف دیگری بزند به تقویم کت و کلفت خود رجوع می کند:"هان!هان!همین امروز...حدود...حدود...ساعت هفت و چهل دقیقه.آن وقت با چشم خودت می بینی که چطور فرمان می برند!"