از تهی سرشار...
۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سهشنبه
پوچ
دوردست امیدی نمی آموخت
دانستم که بشارتی نیست
این بی کرانه زندانی چنان عظیم بود
که روح
از شرم ناتوانی
در اشک پنهان می شد
۱ نظر:
فریبا
گفت...
چراغی دردستم
چراغی دربرابرم
من به جنگ سیاهی میروم..
۱۵ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۹:۱۲
ارسال یک نظر
پیام جدیدتر
پیام قدیمی تر
صفحهٔ اصلی
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
درباره من
از تهی سرشار...
از تهی سرشار جویبار لحظه ها جاریست...
مشاهده نمایه کامل من
دنبال کننده ها
بايگانی وبلاگ
▼
2010
(27)
◄
نوامبر
(1)
▼
اوت
(5)
پوچ
سقوط
پرواز
خودم3
فرصت !
◄
ژوئیهٔ
(1)
◄
ژوئن
(1)
◄
آوریل
(4)
◄
مارس
(13)
◄
فوریهٔ
(2)
۱ نظر:
چراغی دردستم
چراغی دربرابرم
من به جنگ سیاهی میروم..
ارسال یک نظر