۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

پوچ

دوردست امیدی نمی آموخت
دانستم که بشارتی نیست
این بی کرانه زندانی چنان عظیم بود
که روح
از شرم ناتوانی
در اشک پنهان می شد

۱ نظر:

فریبا گفت...

چراغی دردستم
چراغی دربرابرم
من به جنگ سیاهی میروم..